ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

نازنینم دوست دارم

داستان ارمیا و یخچال ....

آقا پسرم .... قبلا گفته بودم که وقتی چش منو دور میبینی میری سراغ یخچال اطاق خواب و بازش میکنی و .... ولی از وقتی یخچالو تقریبا خالی کردم و خوراکی خاصی توش نداره واسه جنابعالی جذابتی نداره که بازش کنی واسه همین یه راه جدید واسه استفاده ازش یاد گرفتی !!!!! ظهر یا شب که میبرمت تو اطاق واسه خوابوندنت بعد اینکه یه کمی شیر میخوری شروع میکنی به صحبت کردن با من و ووقتی قربون و صدقت میرم یا اصطلاحا احمق میشم از رو تخت میری رو یخچال و بقیه ماجرا ....   شرح ماوقع : مامان : ارمیا چراغو خاموش و روشن نکن ارمیا : شکلک واسه احمق کردنه مامان مامان: ارمیا مامانی الان بابا حمید میان ناراحت میشن رفتی رو یخچ...
6 بهمن 1392

پام پات ....

عروسک کوچولو .... 5 شنبه این هفته یعنی 92/11/10 عروسیه کمال جون و فاطمه جونه . واسه همین حدود 10 روزه که بنده و خاله جونات درگیره خرید واسه جنابعالی هستیم . اولین استارت خریدش با خریدن کاموا توسط خاله المیرا و انتخاب رنگش توسط خاله الناز و المیرا انجام شد که مامان جون دارن واست یه پلیور شیک میبافن .... واسه همین 4 تایی راه افتادیم تو بازار واسه خرید پیراهن و شلوار و کفش سته رنگ پلیور شما آقای فسقلی .... همون شب اول شلوارتو خریدیم و واسه خرید پیراهن و مخصوصا کفشت تمام شهرو گشتم . از همه پرسیدم و هر کی هر جا گفت رفتم (قسطنطنیه. پاساژ فردوسی و ...) این رفت و آمدا تقریبا سه روز طول کشید ... روزی که رفتیم پاساژ فردوسی خ...
5 بهمن 1392

یه خاطره و عکسای بدون شرح 4 ....

طلای من این روزا شرارتات به عرش رسیده و تقریبا غیر قابل کنترل شدی و تا دلت بخواد لوس .... اونقد که دیشب بابا حمید گفتن دیگه نباید بری خونه مامان جون !!!! اینقد که اونجا مطابق میلت رفتار میکنن و لی لی به لالای تو فسقلی میزارن حسابی لوس شدی   یه چیزی یادم اومد راجع به شب عید که رفته بودیم خونه مادر جون الان واست مینویسم تا بزرگ شدی ببینی چقد مهربونی عزیزم.... اونشب یه عالمه با محیا جون بازی کردین و گاهی با هم دعوا ولی آخر وقت داشتین پای پنجره اطاق عمه جون فاطمه با هم دگی بازی میکردین . محیا رو تخت عمه جون تو اطاق بود و تو اینطرف پنجره میخواستی بری رو پشتی تا همقد محیا شی و بتونی صورتتو بچسبونی به شیشه واسه همین مدا...
2 بهمن 1392