داستان ارمیا و یخچال ....
آقا پسرم .... قبلا گفته بودم که وقتی چش منو دور میبینی میری سراغ یخچال اطاق خواب و بازش میکنی و .... ولی از وقتی یخچالو تقریبا خالی کردم و خوراکی خاصی توش نداره واسه جنابعالی جذابتی نداره که بازش کنی واسه همین یه راه جدید واسه استفاده ازش یاد گرفتی !!!!! ظهر یا شب که میبرمت تو اطاق واسه خوابوندنت بعد اینکه یه کمی شیر میخوری شروع میکنی به صحبت کردن با من و ووقتی قربون و صدقت میرم یا اصطلاحا احمق میشم از رو تخت میری رو یخچال و بقیه ماجرا .... شرح ماوقع : مامان : ارمیا چراغو خاموش و روشن نکن ارمیا : شکلک واسه احمق کردنه مامان مامان: ارمیا مامانی الان بابا حمید میان ناراحت میشن رفتی رو یخچ...